.....ند یده عاشقت شدم

لطفا تا نظر ندادید خارج نشوید

.....ند یده عاشقت شدم

لطفا تا نظر ندادید خارج نشوید

یوسف مصر

بگذشت دور یوسف و دوران حُسن توست

هر مصر دل که هست به فرمان حسن توست

بسیار سر به کنگره عشق بسته‏اند

آن ‏جا که طاق بندى ایوان حسن توست

فرمان ناز ده، که در اقصاى ملک عشق

پروانه‏اى که هست ز دیوان حسن توست

زنجیر غم به گردن جان مى‏نهد هنوز

آن مو که سلسله جنبان حسن توست

دانم که تا به دامن آخر زمان کند

دست نیاز من که به دامان حسن توست

تقصیر در کرشمه (وحشى) نواز نیست

هر چند دون مرتبه شأن حسن توست

 

منتظرم(۱)

منتظرم! منتظر دلى از جنس نور، کسى از قوم خورشید! کسى از نژاد نفس‏هاى گرم! مردم نیز منتظرند! و غرق در لحظه‏هاى انتظار، نیازشان را از لابه‏لاى نفس‏هاى حیران خود بازگو مى‏کنند. شقایق‏ها منتظرند! منتظر کسى که به فرهنگ شبنم ایمان بیاورد. کسى که آیینه‏هاى مکدر زمانه را در هم بشکند و اشک‏هاى ارغوانى‏ را از کوچه‏هاى پریشانى نجات دهد. کوچه‏ها چشم به راهند! کوچه‏ها نیز چشم به راهند! چشم به راه قدم‏هایى هستند که زخم‏هاى بى ‏رحم گمراهى را از چشمان مردم پاک کند.  کوچه‏ها منتظر چشمان باران ‏زایى هستند که با قدم‏هایش جان مردم را به شبنم اشک‏ها بشوید. جاده‏ها منتظر رهگذرى هستند که براى همیشه خواهد ماند. منتظر قدم‏هایى که تن مرده کوچه‏ها را زنده مى‏کند.

همه هست آرزویم ۱

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویى

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویى؟!

به کسى جمال خود را ننموده‏یى و بینم

همه جا به هر زبانى، بود از تو گفت و گویى!

غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم

تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از میانه، گویى!

به ره تو بس که نالم، ز غم تو بس که مویم

شده‏ام ز ناله، نالى، شده‏ام ز مویه، مویى

همه خوشدل این که مطرب بزند به تار، چنگى

من از آن خوشم که چنگى بزنم به تار مویى!

چه شود که راه یابد سوى آب، تشنه کامى؟

چه شود که کام جوید ز لب تو، کامجویى؟

شود این که از ترحّم، دمى اى سحاب رحمت!

 

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

در هوایت بی‏قرارم روز و شب

 

سر ز پایت برندارم روز و شب

 

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

 

روز و شب را کی گذارم روز و شب؟

 

جان و دل از عاشقان می‏خواستند

 

جان و دل را می‏سپارم روز و شب

 

تا نیابم آن چه در مغز منست

 

یک زمانی سر نخارم روز و شب

 

تا که عشقت مطربی آغاز کرد

 

گاه چنگم گه تارم روز و شب

 

می‏زنی تو زخمه و بر می‏رود

 

تا به گردون زیر و زارم روز و شب

 

ساقیی کردی بشر را چل صبوح

 

ز آن خمیر اندر خمارم روز و شب

 

ای مهار عاشقان در دست تو

 

در میان این قطارم روز و شب

 

می‏کشم مستانه بارت بی‏خبر

 

همچو اشتر زیر بارم روز و شب

 

تا نگشایی به قندت روزه‏ام

 

تا قیامت روزه دارم روز و شب

 

چون ز خوان فضل روزه بشکنم

 

عید باشد روزگارم روز و شب

 

جان روز و جان شب ای جان تو

 

انتظارم، انتظارم روز و شب

 

تا به سالی نیستم موقوف عید

 

با مه تو عیدوارم روز و شب

 

ز آن شبی که وعده کردی روز وصل

 

روز و شب را می‏شمارم روز و شب

 

بس که کشت مهر جانم تشنه است

 

ز ابر دیده اشک بارم روز و شب

 

 

جاده ی آبی

هر جمعه به جاده آبی نگاه می کنم و در انتظار قاصدکی می نشینم که قرار است خبر گامهای تو را برای من بیاورد، گامهای استوار و دستهای سبزت را. اگر بیایی، چشمهایم را سنگفرش راهت خواهم کرد. تو می آیی و در هر قدم، شاخه ای از عاطفه خواهی کاشت و قاصدکی را آزاد خواهی کرد. تو می آیی و روی هر درخت پر شکوه لانه ای از امید برای کبوتران غریب خواهی ساخت. صدای تو، بغض فضا را می شکافد. فضای مه آلودی که قلب چکاوکها را از هر شاخه درختش آویزان کرده اند. تو با دستهایت بر قلبهای شقایق ها رنگ سبز امید خواهی زد و با رنگ پر معنای دریا خواهی نوشت:" به نام خدای امیدها"!

تو می آیی در حالی که دستهایت پر از گلهای نرگس است. تو دل سرد یکایک ما را با نواهای گرمت آفتابی می کنی و کعبه عشق را در آنها بنا خواهی کرد. دست نوازش بر سر میخک هایی خواهی کشید که باد کمرشان را خم کرده است. تو حتی بر قلب کاکتوسها هم رنگ مهربانی خواهی زد. تو می آیی و با آمدنت خون طراوت و زندگی در رگهای صبح جریان پیدا خواهد کرد... تو می آیی ای پسر فاطمه ، یوسف زهرا یا مهدی. به امید آن روز!