.....ند یده عاشقت شدم

لطفا تا نظر ندادید خارج نشوید

.....ند یده عاشقت شدم

لطفا تا نظر ندادید خارج نشوید

قابل توجه کلیه دوستان با معرفت : این وبلاگ از سیستم بلاگ اسکای به سیستم پارسی بلاگ کوچ کرد

دوستان عزیز می توانند برای دسترسی به این وبلاگ با چهره ای کاملاْ متفاوت و متحول با دهها عنوان متن و تصویر و

امکانات جانبی با کلیک بر روی لینک زیر به آن وصل شوند.

پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب http://www.baharestane.parsiblog.com/

 




 




الآن آقامون کجاست؟ آره ماها نمی دونیم




                      چون دعای فرجو براش دروغین می خونیم...




سه نفر دیگه نوبت من بود که نون بگیرم. توی افکارم غلت می خوردم:




((آقا جان! یعنی ما هم می میریم و تو رو نمی بینیم؟ یعنی ما فقط باید طعم چشم به راه موندن رو بچشیم؟ همین؟؟ یعنی ما هم باید مثل بقیه بمیریم؟ نه آقاجان، اینکه شد حالگیری... می خوای حالمونو اینطوری بگیری؟ چرا نمی آیی؟ چرا؟؟ ....چته علی؟ هی میگی آقا بیا، برا چی؟ دوست داری آقا بیاد که چی بشه؟؟ می خوای مریضاتو شفا بده؟؟ میخوای توی درسات کمکت کنه؟ می خوای مشکلات زندگیت رو واست حل کنه؟ می خوای عدالت رو برقرار کنه؟ فقط همین؟؟ قربونت برم آقا علی! اینا که شد واسه دل خودت، نه ارباب...،نه! خدایا من آقارو واسه این چیزا نمی خوام. پس علی! واسه چی میخوای؟؟




-خدایا .....یک کلام: می خوام منو به درجات عالی معنویت برسونه. من آقا رو واسه این میخوام....




-خوب فدات بشم بازم که زدی توی رگ خودخواهی....اومدیم همه اینا شد و گرفت...بعدش که چی؟؟ بازم که دل آقا که خونه...))




-پس خدایا واسه چی آقارو میخوام؟؟؟یعنی تا حالا همش واسه خودم بود؟؟ چقدر خودخواهم....چقدر.....پس یعنی من به آرزوم که رسیدم، اونوقت آقا هرچی توی غیبت بمونه، عیب نداره؟؟؟از آقا بهشتو می خواستم که.....اشتباه نکن علی! بهشت هم واسه دل خودته....))




از خودم خجالت می کشیدم و از آقا.یعنی یکی این وسط نیست که دلش واسه خود آقا بسوزه؟؟ توی فکر خود آقا باشه؟؟؟نه! آقاجان نیا فعلاً! میخوای بیایی چیکار؟؟ نکنه بیایی و ما هنوز اندر خم یک کوچه باشیم! می خوای بیایی و من و امثال من تنهات بزاریم؟؟....آهای علی ! کجارو میخوای بگیری؟ تو اولین دعا برای فرج که دعا کردی، آقا هم واسه همه مشکلاتت دعا میکنه...(فاکثروالدعا بتعجیل الفرج فان ذلک فرجکم)..آقا جان! ما به فکر خودمونیم....حق داری نیایی...هرکسی واسه یه چیز تورو میخواد و من ....من دیگه حالا می دونم که باید تورو به خاطر خودت بخوام...حالا دیگه با اطمینان میگم: آقاجان بیا!بیا...بیا....




هوووووووووووووووی! آقا! نون ها تو جمع کن دیگه....صدای پیرمرد بود. نون ها رو جمع میکردم و همراهش افکارمو.....برگشتن غروب شده بود....غروب پنج شنبه.....یعنی آقا فردا میاد؟؟؟؟....



یا مهدی (عج)مولای من !
سالهاست صبح های جمعه ندبه گویان ،
با اشک ، مژه چشم هایم را آب و جارو می کنم ،
تا مگرقدمگاه تو شود
و در غروب غم انگیز چشمانم سمات را زمزمه می کنم .
و اشک حسرت می ریزم .
بیا تا در حریمت بیاسایم ,
با گریه هایت همنوا شوم،
سر بر شانه بغض بگذارم و مثل ابر بهار گریه کنم و دانه های مروارید چشمانت را در صدف نگهداری کنم .
ای سوار سبز پوش لحظه های من !
می دانم که روزی می آیی و پرستو های مهاجر را بر شاخسار آرامش ، ما وا می دهی ای خوب !
دیگر نمی توانم اشکهایم را ،
در چاه چشمانم اسیر کنم ،
باران اشکم را بر سجاده نیازم جاری می کنم که اشک ،
مهر استجابت دعاست .
ای زلال عصمت ، آتش معصیت در وجودم شعله ور است ،
بر من ببار و تطهیرم نما ،
بیا تا ایمان غرق گرداب گناه نشده ،




 



 


آسمون دلم گرفته خونه ی خدا کجاست؟




دلمو دیدی شکسته خونه ی خدا کجاست؟




آسمون به هرکی دادی یه ستاره یادگاری




حالا که نوبت من شد آسمون جائی نداری؟




امشب باز میون اشکهام دوباره دونه دونه دست کشیدم




اونجا هم خدا نبودش خونه ی خدا کجاست؟




آسمون خسته شدم از .....




میخوام باز فرشته باشم خونه ی خدا کجاست؟




آسمون  ......




آسمون بی بر وبارم دیگه سایه هم ندارم




دیگه رنگ وبو ندارم خونه ی خدا کجاست؟




آسمون دلم رو بستم دیدی قفلشم شکستم




دیگه کوله بار رو بستم خونه ی خدا کجاست؟




آسمون نگاه بکن حسرت رو تو چشام ببین




آسمون بسه جدائی خونه ی خدا کجاست ؟




آسمون هرچی که دیدم رو زمین رنگ وریا بود




آسمون من که یه رنگم خونه ی خدا کجاست؟







خــــدایا:




سایبانی از جنس اشک و نیاز می خواهم تا سجاده ی دلم را در آن بگسترانم و با دستان خسته قنـــوتم از تو بخواهم که بر وجود سردم نور نگاهت را بتابانی و گل های زیبای عشق و ایمان را بار دگر در من تازه گردانی





مهدی جان سلام

مولایم ،عشقم، بهانه بودنم، همه امید و آمالم....مهدی جان سلام

 

آقا نمیدانم چی بگویم....فقط در یک کلام بگویم که ارباب شرمنده شما هستیم

 

بعد از این مدت که این وبلاگ رو با فرزندتون تاسیس کردیم اینقدر دل مشغولی برایمان درست کردند که اصلا یادمان رفت از مولا و سرورمان یادی کنیم.

 

ولی آقا جان چه بخواهی چه نخواهی به کسی کار ندارم،تو گواهی که به جز تو من دگر یار ندارم...

 

از روی شما خجالت میکشیم مولا که چرا در این مدت یادی نکردیم از علت وجود عالم امکان

 

اربابم شما بزرگ و کریمی و همه از کریم انتظار کار کریمانه دارند پس ببخش بر ما این تقصیر را.

 

آقا...آقا ما شنیده ایم بهترین وقت گدایی زمانی است که اهل خانه شاد باشند...

 

اما....

 

اما نمیدانم که آیا گذاشته اند تو در روزهایی که نزدیک هست به ولادت مادرت زهرا(سلام الله علیه) شاد باشی

 

 یانه...

 

تخریب مزار پدر بزرگوارت از یک سو و اهانت های پشت سر هم به ناموس شیعه از سوی دیگر باعث رنجش تو

 

 شده است  و افسوس به حال ما این مصیبت ها را میدانیم ولی باز هم با گناهان خویش تورا آزار میدهیم

 

ای وای بر ما...

 

مولایم برما سخت نگیر زیرا تنها خریدار ما تو هستی...

 

مهدی جان تو خود گواهی که از طرف دوست و دشمن زخم زبان ها خوردیم...

 

لیکن این رسم روزگار است...

 

هرکس که حرف حق بزند محکوم به سکوت است...

 

مگر مادرت زهرا نبود،مگر پدرت علی نبود،مگر جدت حسن نبود و مگر....

 

ما از این بزرگواران یاد گرفته ایم که جز حق چیزی نگویم حتی اگر ما را برنتابند و تهدیدمان کنند

 

هدف ما جلب رضایت شماست و دیگران برایمان اهمیتی ندارند

 

مولایم اگر همه عالمیان جمع شوند و ما را تایید کند ولی تو از ما راضی نباشی آن روز ،روز مرگ ماست

 

و اگر روزی همه عالم جمع گردند و مارا نهی کنند و به مخالفت با ما بپردازند ولی تو از ما راضی و خشنود

 

باشی آن روز،روز شادمانی ماست...

 

پس سایه ات را از سر با برندار و بگذار در زیر چتر حمایت تو و  در مسیر تو گام برداریم...

 

امید است که از ما راضی و خشنود گردی تا در سرای آخرت شرمنده مادرت زهرا(سلام االله علیه) نباشیم

 

مهدی جان ما را دعا کن

 

اللهم عجل لولیک الفرج

 

عرفاتیان

عرفاتیان عالم خبر از سپیده دارم  - گل شبنمی پی گل زسرشک دیده دارم

 

به طلوع محشر حق ز جمال دلبر حق  - مه پرتو افکنی در افق سپیده دارم

 

پی جلوه خدایی، پی یار کربلایی  - ز فضای خودستایی، دل و جان رمیده دارم

 

برود دلم اسیری، پی مرکب امیری  - که به شوق او وجودی به جنون رسیده دارم

 

پی خیمه نگارم پی یار گلعزارم  - شده ام کبوتر غم دل پرکشیده دارم

 

ز ستارگان کویش ز فدائیان رویش  - چه کنم کند حسابم سر آن جریده دارم

 

ز حیات جاودانه ز بهار عاشقانه  -   سخن از نسیم عشقی که به دل وزیده دارم

 

ز چفیه های پرخون ز بسیجیان مجنون  - سخن از کبوتران ز قفس رهیده دارم

 

تب معرفت ندارم سر عافیت ندارم   - به جهاد انتظار علوی عقیده دارم

 

نه ز دلبر دل آرا که ز جاهلان دنیا   - ز معاندان غافل گله یا عدیده دارم

 

عرفات سینه خون شد حرم از حرم برون شد  - عرفات بی ولایت غم این پدیده دارم

 

عرفات، سینه ی من، حرم و مدینه ی من  - طلب ظهورت ای جان ز گل شهیده دارم

 

<a href="http://delkade2.parsiblog.com/</a>

وبلاگی زیبا با مطالبی جالبhttp://delkade2.parsiblog.com/حتما سر بزنید.

هفتادو دورکعت دلدادگی


حضرت حق،دوست چهره ها نیست، دوست دل هاست.آن هم ،نه هردلی،دل های راست:


"یا حبیب قلوب الصادقین!"


آن دل که صادق نیست،عاشق نیست.


دل های راست قرارگاه عاشقی  است!...


***


بلاجویان،جز در "خدا"،آرام نمی گیرند.


زبان ِ سرخ، سرسبزترین زبانه دنیاست، و شهیدان_این خالصانه ترین سلاله ی خاک_عاقل ترین عاشقان ِ جهانند!...


به این تک و دوها_که ما داریم_به جایی نمی شود رسید.


"آرامش "،محصول این ها نیست،چیز دیگری است.


دنیا، منزل نیست، راه است.راهی ،برای رفتن و رسیدن.


هردری را، کلیدی است، و"شهادت" کلیدترین کلید، برای بازگشایی


 همه درها و دل ها و دیده ها....


اگر شهادت نبود، دست ِ دین، به جایی نمی رسید!


****


غبار راه، نگاه آدم را، کور می کند.


دنیا ، دلمشغولی ِ خاکیانه ی آدمی است.دنیا را نمی شود تمام کرد.


دنیای هرکسی را، با عمرش ، تمام می کنند!


اما_ در نگاه ِ دوستان خدا_ همه چیز، چیز دیگری است، درنگاه ِ راهیانه ی یاران، همه زیباست، و بد دیدن، عین ِ بی وفایی و کافری!...


بهشتیان، پرنده های دست آموز ِ خدایند.


وجز بر شاخه ها و شانه های دیدار، در آمدن و بر نشستن، نمی دانند.


دنیا، اگر هم که زندان است، برای دوستان نیست که یاران، در قبیله ی بندگان و نزدیکان اند، و نه ، از قبیل ِ پای بندان و زندانیان!...


***


بهشت ، چه گونه است؟! بهشت کجاست؟!...


اگر بهشت از جنس ِ "مکان" است، پس چرا" ماه رمضان"را، قطعه ایی از آن می دانند؟ و اگر از جنس "زمان " است، پس چرا پهنه اش را، به پهنای "آسمان ها و زمین" می خوانند؟!(عرضها، کعرض السماوات و الارض....)


بهشت،" زمان" و "مکان" نیست، "اِمکان" است.


آدم را، به بهشت نمی برند، ادم بهشتی می شود!


بهشت، از مقوله ی "رفتن" نیست، از مقوله ی"شدن " است.


 و آنان که بهشتی می شوند، هرجای هم که باشند، بهشتی اند و بهشت آفرین!


"بهشتمجمع ِ دلدادگی هاست،


و "دوزخ"، مجموعه ی وادادگی ها!...


تا دیدار و گفتار بعد


 یاحق







« اللّهم اکشف هذه الغُمّة عن هذه الأمّة ، بحُضـوره و عَجّل لـنـا ظُهـورَه ؛

«إنّهم یَرونَه بَعیـداً و نَـراهُ قَـریـبــاً

چرا نبودیم

هزار و سیصد و اندی سال

با کم و زیادش

....

همه حصرت ما اینه که

چرا مدینه نبودیم

چرا کوفه نبودیم

چرا کوچه بنی هاشم نبودیم

چرا تو کربلا نبودیم

..

چون اون جوری

غریببانه و مظلومانه آقامون رو

...

هزار و سیصد و اندی سال

..

ولی

خیلی جالبه

اونها می گفتند

گفتند بیان تمام همت و هستی و مردنگی مون رو جمع کنیم که ببینیم بعد از این مدتهه هزار چهارصد سال می تونیم بزاریم این یکی آقامون تنها و غریب باشه

اونها می گفتند

...

بسیجی شهید ابوالفضل سپهر

 

 

ای شهدا!

 برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده

 

آیا به همین زودی باید پلاک های غبار گرفته

مفقود الجسد هایمان از گردن غیرت فروافتد؟

 

من دیگه خسته شدم - بسه دیگه چشام بارونیه

بسه دلم تا کی فضایه غصه رو مهمونیه

من دیگه بسه برام تحمل این همه غم

بسه جنگ بی ثمر -برای هر زیاد و کم

واسه عشق های تو خالی

ساده مردن واسه چی

..

..

همه حرف خوب می زنند

اما کی خوب این وسط

بد و خوبش به شما

ما که رسیدیم تهه خط

 

قربونت برم خدا

چقدر غریبی رو زمین

آره دنیا ما نخواستیم

دلو با خودت ببر

نمی خوام دربه دره پیچ و خم این جاده شم

واسه آتیش همه به هیزم آماده شم........

..

...

وایسا دنیا

وایسا دنیا.....

خدایا!!!

به داده ها-نداده هاو گرفتارهایت شکر

که داده هایت -نعمت

نداده هایت-حکمت

و گرفته هایت - امتحان است.

خدایا خیلی خسته ام

خسته ام از زندگی

کی میشه منو راحت کنی از این زندگی

کی میشه

وقتی برآیی

وقتى به‏سان خورشید از گوشه‏اى بر آیى

روشن شود جهانى وقتى که تو بیایى

ماندم در انتظارت، اى کوکب هدایت

بنما جمال خود را اى آیت خدایى

اى آفتاب هستى! اى شور عشق و مستى!

بازآ بخوان کلامى زآن معجز الهى

اى دیده‏ها به راهت! اى قائم هدایت!

تا کى کنم حکایت شرح غم جدایى

گر من تو را نبینم، روییدنم نباشد

بنما جمال خود را اى مظهر رهایى!

پیش رخ چو ماهت خورشید سجده آرد

اى آیت الهى! اى پرتو خدایى!

لب تشنگان نوریم هر لحظه ما، نگارا

برهان ز ما عطش را اى قائم رهایى

یوسف مصر

بگذشت دور یوسف و دوران حُسن توست

هر مصر دل که هست به فرمان حسن توست

بسیار سر به کنگره عشق بسته‏اند

آن ‏جا که طاق بندى ایوان حسن توست

فرمان ناز ده، که در اقصاى ملک عشق

پروانه‏اى که هست ز دیوان حسن توست

زنجیر غم به گردن جان مى‏نهد هنوز

آن مو که سلسله جنبان حسن توست

دانم که تا به دامن آخر زمان کند

دست نیاز من که به دامان حسن توست

تقصیر در کرشمه (وحشى) نواز نیست

هر چند دون مرتبه شأن حسن توست

 

رمز تشرفات هفتگی پیرمرد قفل ساز به محضر امام زمان علیه السلام

در آرزوی دیدار

مردی از دانشمندان در آرزوی زیارت حضرت بقیت الله علیه السلام بود و از عدم توفیق رنج می برد. مدت ها ریاضت کشید و در مقام طلب بود.

در نجف اشرف میان طلاب و فضلای آستان علوی، معروف است که هر کس بدون وقفه چهل شب چهارشنبه توفیق پیدا کند که به مسجد سهله برود و نماز مغرب و عشای خود را در آن جا به جا آورد، سعادت تشرف به محضر امام زمان علیه السلام را خواهد یافت. مدت ها در این باب کوشش کرد و اثری از مقصود ندید.سپس به علوم غریبه و اسرار حروف و اعداد متوسل شد و به عمل ریاضت در مقام کسب و طلب بر آمد . چله ها نشست و ریاضت ها کشید و اثری ندید. ولی به حکم آن که شب ها بیدار مانده و در سحر ها ناله ها داشت، صفا و نورانیتی پیدا کرد و برخی از اوقات برقی نمایان می گشت و بارقه عنایت بدرقه راه وی می شد . حالت خلسه و جذبه ای به او دست می داد حقایقی می دید و دقایقی می شنید.

در یکی از این حالات او را گفتند:«شرفیابی تو خدمت امام زمان علیه السلام میسر نخواهد شد، مگر آن که به فلان شهر سفر کنی».

 

در بازار آهنگران

.... شوق وصال ، مشکلات سفر را آسان نمود. چندین روز طول کشید تا بدان شهر رسید و در آن جا نیز به ریاضت مشغول گردید. روز سی و هفتم به او گفتند :«الان حضرت بقیت الله علیه السلام در بازار آهنگران ، در دکان پیرمردی قفل ساز نشسته است، هم اکنون به محضرش شرفیاب شو!»

بنا بر آنچه در عالم خلسه دیده بود، راه را طی کرد و به وقتی در آن دکان رسید ، دید حضرت امام عصر علیه السلام آن جا نشسته اند و با پیرمرد گرم گفت و گو هستند.

و اینک ادامه داستان از زبان آن دانشمند طالب دیدار:

... به ساحت حضرتش سلام دادم . جواب فرمود و به من اشاره کردند که اکنون ساکت باش و تماشا کن!

در آن حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود و قد و خمیده ای داشت ، عصا زنان وارد مغازه شد و قفلی را نشان داد و گفت:«آیا ممکن است برای خدا این قفل را 3 ریال از من خریداری کنید، که من به 3 ریال پول احتیاج دارم».

پیرمرد قفل ساز ، قفل را نگاه کرد و دید قفل، بی عیب و سالم است، گفت :«مادر،چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را تضییع کنم، این قفل تو اکنون 8 ریال ارزش دارد. من اگر بخواهم منفعت ببرم به 7 ریال خریداری می کنم، زیرا در این معامله بیش از یک ریال منفعت بردن بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی ، من 7 ریال می خرم و باز تکرار می کنم که قیمت واقعی آن 8 ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم یک ریال ارزان تر خریداری می کنم».

شاید پیرزن باور نمی کرد که پیرمرد قفل ساز جدی می گوید . ناراحت شده بود که من خودم می گویم 3 ریال، هیچ کس به این مبلغ راضی نمی شود، آن وقت تو می گویی 7 ریال می خرم .

  ....سرانجام پیرمرد قفل ساز 7 ریال به آن زن داد و قفل را خرید!

من به سراغ او می آیم!

چون پیر زن بازگشت، امام علیه السلام خطاب به من فرمود:

اینک دیدی و سیر را تماشا کردی!

این گونه باشید تا ما به سراغ شما بیایم، چله نشینی لازم نیست، به جفر متوسل شدن سودی نمی بخشد، ریاضت کشیدن وسفر رفتن احتیاج نیست،عمل نشان دهید و مسلمان باشید تا من بتوانم شما را یاری کنم.

از همه ی این شهر من این پیرمرد را انتخاب کرده ام؛ زیرا او دین دارد و خدا را می شناسد .

این همه امتحانی که داد: از اول بازار این پیرزن عرض حاجت کرد، امام چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه در مقام آن بودند که ارزان بخرند و هیچ کس ، حتی سه ریال نیز خریداری نکرد، در حالی که این پیرمرد به 7 ریال خرید.

هفته ای بر او نمی گذرد ، مگر آن که من به سرغش می آیم و از او تفقد می نمایم.1

 

نزدیک تر از قلب منی با من مهجور

دوری ز من است و ز تو ما را گله ای نیست

 

جمعه ی موعود

 دست تو باز می کند ،پنجره های بسته را

هم تو سلام می کنی ، رهگذران خسته را

دوباره پاک کردم و ، به روی رف گذاشتم

آینه قدیمی غبار غم شکسته را

پنجره بی قرار تو ، کوچه در انتظار تو

تا که کند نثار تو ، لاله ی دسته دسته را

شب به سحر رسانده ام ، دیده به ره نشانده ام

گوش به زنگ مانده ام ، جمعه ی عهد بسته ام

این دل صاف کم کمک ، شده ست سطحی از ترک

 آه شکسته تر مخواه آینه ی شکسته را